داد و عدالت
23 اسفند 1391 توسط خادمین حضرت قاسم بن الحسن علیهماالسلام
داد و عدالت
روز گذشته كه آن را پيدا كردم فهميدم از آن سرباز يا رزمنده اى كهنه كار است . آثار نيزه و شمشير زيادى رويش بود؛ گويى به جاى سپر استفاده شده بود!
تصميم گرفتم بفروشمش ! چون مسيحى بودم و بين مسلمانان زندگى مى كردم ، نيازى به آن نداشتم !
در بازار شخصى جلو آمد. فكر كردم مشترى است . زره را ورانداز كرد و گفت :
اين را از كجا آورده اى ؟
- چطور مگر؟ اگر مشترى هستى ، كارى به اين حرفها نداشته باش !
- فكر مى كنم اشتباهى شده ! اين زره از آن من است . مطمئنم !
- از كجا اين قدر مطمئنى ؟ من اين زره را خريده ام و حال مى خواهم آن را بفروشم . چطور ثابت مى كنى از تو است ؟
دروغ مى گفتم ، ولى سماجت كردم و سخن او را نپذيرفتم . تا اينكه قرار شد نزد قاضى ، مسئله را حل كنيم .
رو به قاضى كرد و گفت :
اين زره مال من است و چند روزى است گم شده . نه آن را فروخته ام و نه به كسى بخشيده ام . حال در دست اين مرد است !
صحبتهايش را قطع كردم و گفتم :
اين زره را خريده ام و حال مى خواهم بفروشم .
قاضى به آن مرد گفت : ياعلى ! شاهدى دارى ؟
- نه ! شاهدى ندارم .
- پس ، از نظر دادگاه اين زره متعلق به اين مرد است .
بدون اينكه اعتراضى كند، برخاست و رفت .
من هم به راه افتادم ، اما درونم غوغايى بود!
مرد رزمنده ، شير ميدان نبرد، على بن ابى طالب است ؟! همان كه امام مسلمانان است ؟ او كه مى توانست با زور، زرهش راپس بگيرد! چرانگرفت ؟!
معلوم است از عمق جان قانون اسلام را پذيرفته است . عجب دينى ! عجب قضاوتى ! همه چيز به نفع من تمام شد.
بغض گلويم را مى فشرد. غوغايى در وجودم بر پا شد. دوان دوان به دنبال او رفتم و با كلماتى بريده بريده گفتم :
اءشهد اءن لا الله الا الله و اءشهد اءن محمدا رسول الله
تصميم گرفتم بفروشمش ! چون مسيحى بودم و بين مسلمانان زندگى مى كردم ، نيازى به آن نداشتم !
در بازار شخصى جلو آمد. فكر كردم مشترى است . زره را ورانداز كرد و گفت :
اين را از كجا آورده اى ؟
- چطور مگر؟ اگر مشترى هستى ، كارى به اين حرفها نداشته باش !
- فكر مى كنم اشتباهى شده ! اين زره از آن من است . مطمئنم !
- از كجا اين قدر مطمئنى ؟ من اين زره را خريده ام و حال مى خواهم آن را بفروشم . چطور ثابت مى كنى از تو است ؟
دروغ مى گفتم ، ولى سماجت كردم و سخن او را نپذيرفتم . تا اينكه قرار شد نزد قاضى ، مسئله را حل كنيم .
رو به قاضى كرد و گفت :
اين زره مال من است و چند روزى است گم شده . نه آن را فروخته ام و نه به كسى بخشيده ام . حال در دست اين مرد است !
صحبتهايش را قطع كردم و گفتم :
اين زره را خريده ام و حال مى خواهم بفروشم .
قاضى به آن مرد گفت : ياعلى ! شاهدى دارى ؟
- نه ! شاهدى ندارم .
- پس ، از نظر دادگاه اين زره متعلق به اين مرد است .
بدون اينكه اعتراضى كند، برخاست و رفت .
من هم به راه افتادم ، اما درونم غوغايى بود!
مرد رزمنده ، شير ميدان نبرد، على بن ابى طالب است ؟! همان كه امام مسلمانان است ؟ او كه مى توانست با زور، زرهش راپس بگيرد! چرانگرفت ؟!
معلوم است از عمق جان قانون اسلام را پذيرفته است . عجب دينى ! عجب قضاوتى ! همه چيز به نفع من تمام شد.
بغض گلويم را مى فشرد. غوغايى در وجودم بر پا شد. دوان دوان به دنبال او رفتم و با كلماتى بريده بريده گفتم :
اءشهد اءن لا الله الا الله و اءشهد اءن محمدا رسول الله
داستان راستان ، ج 1، ص 34.