سه عامل مهم در ایجاد حادثه کربلا
عامل اول این است که بنی امیه کاری کرده بودند که اهل بیت را از جامعه ی دینی منزوی کرده بودند یعنی کاری کرده بودند که مردم احساس نیاز به اهل بیت نکنند. امیرالمومنین 25 سال خانه نشین شدند و در پنج سالی که حکومت کردند مجبور بودند جنگ های سنگین داشته باشند. امام حسن (ع) را مجبور کردند که با معاویه صلح کند. امام حسین(ع) ده سال امامت داشتند ولی کسی به سیدالشهدا مراجعه نمی کرد. بنی امیه کاری کرده بود که مردم احساس نیاز به مرجعیت علمی اهل بیت نداشته باشند. آنها خودشان مکتب های زیادی باز کرده بودند و می گفتند که نیازی به مکتب اهل بیت نیست. در کتاب وسایل الشیعه شیخ حُر عاملی، 35 هزار حدیث فقهی وجود دارد. علامه طباطبایی فرمودند که من به تمام این احادیث مراجعه داشتم و متوجه شدم که دوران امامت ده ساله امام حسین (ع)، یک مورد پیدا نکردم که در این ده سال امامت یک نفر یک سوال از سید الشهدا پرسیده باشد و برای ما نقل کرده باشند.
عامل دوم ترس شدیدی بود که بر مردم کوفه حاکم بود. وقتی مسلم به کوفه آمد یزید نگران شد و ابن زیاد را که در بصره بود به کوفه فرستاد. مردم کوفه خاطرات تلخی از ابن زیاد داشتند و آوازه ی ابن زیاد به گوش آنها رسیده بود. وقتی ابن زیاد حاکم بصره شد، درمسجد با مردم صحبت کرد که من از طرف یزید آمده ام، با من بیعت کنید.مردم با او بیعت کردند. بعد از مدتی ابن زیاد پرسید: آیا کسی مانده که با من بیعت نکرده باشد؟ اسم هشتاد نفر از سران بصره را به او دادند که بیعت نکرده اند. او گفت :دستی که با من بیعت نکرده است شایسته نیست که بر تن بماند. و دستور دادند که دست های آنها را قطع کنند. با این خاطرات، ابن زیاد از بصره به کوفه آمده بود.
ابن زیاد به کوفیان دستور داد که برای جنگ با حسین به کربلا بروند. خیلی از مردم کوفه به جنگ نرفتند و ابن زیاد مردم را تهدید کرد. مردم در خانه ها پنهان شدند. شهر خلوت شده بود. روزی ابن زیاد به داخل شهر آمد و دید فرد غریبی دارد از آنجا می گذرد، به او گفت که چرا به کربلا نرفته ای، او گفت که من از داستان کربلا خبر ندارم و می خواهم طلبم را بگیرم و بروم . ابن زیاد سرش را از تنش جدا کرد. و با این کار همه ترسیدند و به کربلا رفتند. البته عده ای از بین راه فرار می کردند و به کربلا نرفتند.
عامل سوم این بود که مردم خیلی به دنیا تعلق پیدا کرده و قیامت را فراموش کرده بودند. یعنی زرق و برق دنیا آنها را گرفته بود. سیدالشهدا از مدینه تا کربلا، به این مشکل روحی مردم نظر کردند. حضرت خطبه های زیادی خواندند. خوب است که خطبه خوانی در مجالس ما رسم شود. عرب ها در شب عاشورا مقتل خوانی دارند. یعنی تمام حوادث روز عاشورا را یکجا می خوانند. خطبه هایی که امام در طول مسیر خواندند خیلی پیام دارد. امام تلاش کردند که معاد را در زندگی مردم جا بیندازند و مردم معادباور باشند.
حضرت قبل از اینکه از مدینه( 27 ماه رجب از مدینه بیرون آمدند و سوم شعبان به مکه رسیدند و در هشتم ذیحجه از مکه بیرون آمدند و دوم محرم به کربلا رسیدند) بیرون بیایند وصیت نامه نوشتند. این کار پیام دارد. امام وصیتی به برادرشان محمد حنفیه نوشتند: من حسین هستم ،به یگانگی خدا و رسول شهادت می دهم … انسان وقتی وصینامه اش را می نویسد تعلقش به دنیا کم می شود. انسان وقتی می خواهد وصیت نامه بنویسد به فکر فرو می رود که چه چیزی بنویسد، چه چیزی جمع کرده است و چه چیزی همراه خودش می برد؟
در طول سفر عده ی زیادی با حضرت ملاقات داشتند. عبدالله بن عمر فرزند خلیفه ی دوم ،به امام حسین (ع) گفت که در مکه بمانید، چرا می خواهید خودتان را با یزید درگیر کنید. او خیلی به امام اصرار کرد. و گفت: آقا می ترسم این چهره ی نورانی شما را با شمشیر بزنند و این حیف است. امام فرمودند :تا آسمان و زمین برقرار است مرگ بر این منطق که چهره ی مرا با شمشیر بزنند، نشنیدی که بنی اسرائیل جمعی از پیامبران را می کشتند و بعد به دنبال کارشان می رفتند، نشنیدی که سر حضرت یحیی را از بدن جدا کردند و هدیه بردند.
سروجان درراه جانان چون بداد دل وجان جان جانان شدومحبوب به جانان شد
بود چون پسر خدا و خون خدا خون بهایش به جزا ایزد منان آمد
حضرت فرمود :ای عبدالله بهانه نیاور و دست از یاری من برندار .او گفت: من آمادگی ندارم. او گفت: من زیاد دیده ام که پیامبر سینه ی شما را می بوسید ،اجازه بدهید که سینه ی شما را ببوسم. عبدالله امام را در همین حد یاری کرد.
برگرفته از سخنان آقای حسینی قمی در برنامه سمت خدا