فتح الفتوح سوم خرداد سال 61
در این فرصت میخواهیم به دو کتاب تازه منتشر شده در مورد سه خرداد و آزادسازی خرمشهر بپردازیم. در ابتدا قسمت هایی از کتاب خونین شهر از مجموعه روزگاران، نشر روایت فتح را بازخوانی میکنیم. این مجموعه صد حکایت از آن روزها است، روزهای اول جنگ. چهل و پنج روز مقاومت.
-می خواستیم اهواز برویم که سر از ذوالفقاری در آورده بودیم.پتو انداختیم زیر چرخ ها، در نیامد.رفتیم جلوتر که شاید کمکی چیزی پیدا کنیم. دیدیم دو لشکر ریخته توی جادخ.پشت خاکریز قایم شدیم.
هرچه ماشین می آمد، نگهش می داشتند و سرنشین هایش را با کتک می بردند. سه تا جیپ آبی شرکت نفت هم بود. آن ها را هم بردند. آن موقع هیچ کدام، وزیر جدید نفت، تندگویان، را نمی شناختیم.
فرداش که رفته بودم اتاق جنگ، توی استانداری، وقتی که گفتنم دیشب از خرمشهر آمده ام، همه ساکت شدند. چمران آمد پیشم. آرام و شمرده حرف می زد.
پرسید«از کدام را اومدی؟ چیز خاصی توی راه ندیدی؟»
این ها را که گفتم، بلند شد، رفت پشت بی سیم و خبر اسارت تندگویان را داد.
-تازه از خرمشهر رسیده بودم. رفتم پادگان. دیدم برایم سه روز غیبت رد کرده اند.جنگ بود.سه روز غیبت، مجازاتش اعدام بود.
گذاشتم و رفتم استانداریريال اتاق جنگ.الکی یک اسمی دادم و رفتم تو. خیلی ها آن جا بودند، خلخالی، فلاحی، چمران. قبلش هیچ فکر نکرده بودم که می خواهم چه بگویم. رفتم زیر یک طاق و با صدای بلند گفتم«من اومده ام این جا، اعدامم کنین.»
صدا پیچید. همه ساکت شدند.
دو تا از دوست هایم هم باهام بودند.مسلح بودیم.فکر کردند تروریستیم. همه دست به اسلحه شدند.یک سرهنگ دوید طرف که که جلویمان را بگیرد.
خلخالی پرسید«به چه جرمی؟»
زدم زیر گریه. گفتم«برای این که من بچه ی خرمشهرم.اون جا جنگه و من باید بمونم این جا توی پادگان. دیشب از خرمشهر برگشته ام، برام سه روز غیبت رد کرده ند.به من می گن سرباز فراری.حالا هم اومده ام اعدامم کنین.»
همه چیز درست شد.خلخالی یک امریه داد بهمان.قرار شد از آن به بعد با نیروهای مردمی خرمشهر باشیم.
کتاب دیگر، کتاب اشغال روایت چهل و پنج روز مقاومت در خرمشهر از مجموعه کتاب های روایت نزدیک، نشر روایت فتح است که بنا دارد وقایغ دوران چنگ را روایت کند و بکوشد که به قدر بایسته به خواننده نزدیک باشد.
*بچه ها همه آمده بودند. سرهای همه پایین بود.سر محمد هم.جز صدای خمپاره و توپ عراقی ها، هیچ صدای دیگری نمی آمد. محمد پیغام داده بود کار مهمی دارد. شروع کرد صحبت کردن. لحنش با همیشه فرق داشت.غم زده بود.گفت«بچه ها!توی این مدت همه تکلیفتونو انجام دادید.همه. از این به بعد هیچ تکلیفی به گردنتون نیست. هرکس می خواد، وایسه تو شهر بجنگه، هرکس هم نمی خواد می تونه بره. من به عنوان فرمان ده سپاه خرمشهر می گم، هیچ تکلیفی از این به بعد به گردن هیچ کس نیست.مختارید یرید یا بمونید.
بچه ها هم با هم حرف می زدند.توی حرف هم می دویدند.
با هم شروع کرده یم،با هم هم تمومش می کنیم.تا آخرین قطره ی خونمون وامیسیم.
*مسجد همانطور بود که بود، ساکت،زخمی،منتظر، مثل مدرسه وسط سه ماه تعطیلی.خبری نبود جایی که تا چند روز پیش غلغله ی آدم بود:زن ها و دخترهای امدادگر، بچه های شهر
با حسرت به در و دیوار نگاه می کردند.هر لحظه ممکن بود عراقی ها سر برسند.راه افتادند آمدند لب کارون.حوصله ی حرف زدن نداشتند. دم شط تکاورها منتظر نشسته بودند.سرهنگ هم بود.بی سیم چی توی گوشی داد می زد«پس این موتورلنجی که می خواستید بفرستید چی شد؟ زود باشید دیگه. الآن عراقیا می آن»از لنج خبری نبود.
منبع:بولتن نیوز