مشک
27 آذر 1391 توسط خادمین حضرت قاسم بن الحسن علیهماالسلام
میگویند به سپاه دشمن که نگاه میکرد اسب ها سرشان را به بغل میچرخواندند ،
برق نگاهش ،چشمان اسب ها را میسوزاند،اسب ها شرم میکردند.
تمااااااااام هم و غمش مشک بود ، کاری به دست نداشت. یک. لحظه. هم. حتی!
اصلا نگاه نکرد که آیا دست افتاد؟… نیافتاد؟ می تاخت به سوی حرم.
اما…اما وقتی صدای ریختن قطراتی گوشش را نوازش داد… فَــوَقف العباس،عباس ایستاد.
-عباس!!!! ……………………….بچه های حسین منتظرند!!
آن جا بود که خدا تحمل نکرد این صحنه را، زود تیری در چله ی کمان وفا گذاشت ، به چشمان عشق زد و گفت :
من تحمل دیدن چشمان شرمنده ی عباسم را ندارم…
نمیتوانست در چشمان مولا نگاه کند
خدا به فکر عباس بود … کارش را راحت کرد ،و الا هرگز صدا نمیزد
یا اخا ادرک اخاک…