26 مهر 1395 توسط خادمین حضرت قاسم بن الحسن علیهماالسلام
غصهی جانسوز تو و قاسم و عباس و علیاكبر و جعفر شده داغ جگرم
سایهٔ سنگین سرت روی سرم
خم شده دیگر کمرم
بعد تو بی بال و پرم
درد و بلایت به سرم ، كاش كه چشمی بگشایی و ببینی كه در این داغ جدایی چه به روز من و اطفال حرم آمده ای ماه خدایی
آن قدر سخت گرفتند به ما بعد تو در راه
كه از ما نرسیده است به كوفه
به جز سایهی آهی .
هفت روز است به جای تو و عباس شدم همسفر سایهی خولی و سنان
هر طرفی چشم من افتاد، غمی روی دل افتاد
كه نا گاه در آن كوچهی تنگ از همه جا بارش سنگ آمد و یك پیرزن از جنس جهنم به كسی قول طلا داد كه با نیزه به نزدیكی بامش برود
لحظهای آمد و دنیا به سرم ریخت كه سنگی به سر زخمی تو بوسه زد و سر ز روی نیزهات افتاد
رقیه به سویت خم شد و تا خواست كه نامت ببرد شانهی زنجیر ، حصاری به پرش شد ، پُرِ سرباز همه دور و برش شد،
نیش تلخ دو سه شلاق عجب درد سرش شد
تنش انگار حصیری است پر از تار سیاهی.
هفت روز است پرستار حرم زینب كبراست
سپر و حامی و غم خوار حرم زینب كبراست
پدر و مادر و دلدار حرم زینب كبراست
و وقتی همه خوابند نگهبانی بیدار حرم زینب كبراست
چه گویم كه ابالفضل علمدار حرم زینب كبراست
به خداوند قسم حیدر كرار حرم زینب كبراست
پس از حضرت حق و پسر خون خداوند، نگهدار حرم زینب كبراست
ولی چشم به نیزه ست كه از چشم تو بر خستهی این راه رسد نیم نگاهی..